اشعار نادر نادر پور
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت

او را طلب كنی و مرا رام او كنی

 

روزی نقاب عشق به رخسار او نهی

تا نوری از امید بتابد به خاطرم 

 

روزی غرور شعر و هنر نام او كنی

تا سر بر آفتاب بسایم كه شاعرم

 

در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام

دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش

 

ای زندگی ، دریخ كه چون از تو بگسلم

در آخرین فریب تو جویم پناه خویش 

**************************

 شعري ديگر

ای آتشی که شعله کشان از درون شب

برخاستی به رقص

اما بدل به سنگ شدی در سحرگهان

ای یادگار خشم فروخورده ی زمین

در روزگار گسترش ظلم آسمان

ای معنی غرور

نقطه ی طلوع و غروب حماسه ها

ای کوه پر شکوه اساطیر باستان

ای خانه ی قباد

ای آشیان سنگی سیمرغ سرنوشت

ای سرزمین کودکی زال پھلوان

ای قله ی شگرف

گور بی نشانه ی جمشید تیره روز

ای صخره ی عقوبت ضحاک تیره جان

ای کوه ، ای تھمتن ، ای جنگجوی پیر

ای آنکه خود به چاه برادر فرو شدی

اما کلاه سروری خسروانه را

در لحظه ی سقوط

از تنگنای چاه رساندی به كهكشان

ای قله ی سپید در آفاق کودکی

چون کله قند سیمین در کاغذ کبود

ای کوه نوظھور در اوهام شاعری

چون میخ غول پیکر بر خیمه ی زمان

من در شبی که زنجره ها نیز خفته اند

تنهاترين صدای جهانم که هیچ گاه

از هیچ سو ، به هیچ صدایی نمیرسم

من در سکوت یخ زده ی این شب سیاه

تنهاترين صدایم و تنهاترين کسم

تنهاتر از خدا

در کار آفرینش مستانه ی جهان

تنهاتر از صدای دعای ستاره ها

در امتداد دست درختان بی زبان

تنهاتر از سرود سحرگاهی نسیم

در شهر خفتگان

هان ، ای ستیغ دور

آیا بر آستان بھاری که می رسد

تنهاترين صدای جهان را سکوت تو

کان انعکاس تواند داد ؟

آیا صدای گمشده ی من نفس زنان

راهی به ارتفاع تو خواهد برد ؟

آیا دهان سرد تو را ، لحن گرم من

آتشفشان تازه تواند کرد ؟

آه ای خموش پاک

ای چهره ي عبوس زمستانی

ای شیر خشمگین

آیا من از دریچه ی این غربت شگفت

بار دگر برآمدن آفتاب را

از گرده ی فراخ تو خواهم دید ؟

آیا تو را دوباره توانم دید ؟


**************************

 غزلي زيبا 

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم

که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت

منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم

شکوه سبز بهاران را ، برین کرانه نخواهم دید

که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید 

که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم

 درین دیار غریب ای دل ، نشان ره از چه کسی پرسم ؟

 که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم

 میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت

 که روز من به شبم ماند ، بهار من به زمستانم

 نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،

 دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم

 غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد

 نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم

 کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران

 کند به یاد تو ، ای ایران به بوی خاک تو مهمانم

**************************

مرا عشق تو در پیری جوان کرد

 مرا عشق تو در پیری جوان کرد

دلم را در غریبی شادمان کرد

 

به آفاق شبم رنگ سحر داد

مرا آیینه دار آسمان کرد

 

خوشا مهري که چون در من درخشید

جهان را با من از نو مهربان کرد

 

خوشا نوری که چون در اشک من تافت

نگاهم را پر از رنگین کمان کرد

 

هزاران یاد خودش را در هم آمیخت

مرا گنجینه ی یاد جهان کرد

 

غم تلخ مرا از دل به در برد

تب شوق تو را در من روان کرد

 

وزان تب ، آتشی پنهان برافروخت

که شادی را به جانم ارمغان کرد

 

مرا با چون تویی همآشیان ساخت

تو را با چون منی همداستان کرد

 

گواهی بهتر از حافظ ندارم

که قولش این غزل را جاودان کرد

 

شب تنهايي ام در قصد جان بود

خیالت لطف هاي بیکران کرد

**************************
شعري ديگر

بر شیشه عنکبوت درشت شکستگی

تاری تنیده بود

الماس چشمهای تو بر شیشه خط کشید

و آن شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت

چشم تو ماند و ماه

وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه

**************************
زمين و زمان
جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من

کز کوچه های خاکی و خاموش میگذشت

آبی به روشنایی باران داشت

وز لابلای توده ی انبوه خار و سنگ

خندان و نغمه خوان

سیری بسان باد بهاران داشت

در عمق آفتابی او رنگ ريگ ها

با طيف هاي نيلي و نارنجی و کبود

نقشی به دلربایی فرش آفریده بود

جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من

در نور نقره فام سحرگهان

عکس کبوتران مهاجر را

از پشت شاخ و برگ سپیداران

بر سطح موجدار درخشانش

مانند طرح پارچه جان می داد

در روزهای تیره ی بی باران

تصویر گیسوان دست حنا بسته ی چنار

یا عکس دام شیشه ای عنکبوت را

با قطره های شبنم شفاف صبحدم

بر بال هاي زبر و درخشنده ی مگس

در لابلای سبزی انبوه شاخسار

بر لوح پاک خویش نشان می داد

وان جاری زلال در آغوش تنگ او

همواره از دو سو

با پونه های وحشی و با ریشه های پیر

آمیزی مدام و ملایم داشت

در حفره های خاک فرو می رفت

در لایه های سنگ نهان می شد

وانگه دوباره سوی زمين هاي دوردست

آرام و بی شتاب روان می شد

جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من

پنداشتی که جوی زمان بود

کز لابلای خاطره های عزیز عمر

با رنگ هاي نیلی و نارنجی و کبود

سنگین تر و غلیظ تر از جوی انگبین

در گلشن بهشت

راهی به سوی وادی آینده می گشود

کنون همان زلال که آب است یا زمان

در جوي هاي محکم سیمانی

از سرزمین غربت ما

 سالخوردگان:

چون برق می گریزد و چون باد می رود

زیرا که راه او

از لابلای توده ی سنگ و گیاه نیست

میلش به هیچ خاطره در طول راه نیست

او ، پشت هیچ ریشه توقف نمی کند

یا پیش هیچ پونه نمی ماند

وز هیچ برگ مرده نمی ترسد

اینجا:

 زمان و خاطره بیگانه از همند

وز یکدگر بسان شب و روز می رمند

آری، درین دیار

در غربتی به وسعت اندوه و انتظار

ما ، با زمان به سوی فنا کوچ می کنیم

بی هیچ اشتیاق

بی هیچ یادگار

**************************




تاريخ : دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, | 12:35 | نويسنده : زهره |